دوشنبه

کریم پاسبون مرد

کریم پاسبون مرد

شاید خدا بامرزدش . پاسبون بازنشسته بود و این اواخر شیره ای .

پاتوقش عصرها قهوه خونه غلام بی کله بود .

آخر بار که دیدمش ، تابستون پارسال جلو دکون مش حسن بزاز بود .

گفت : پسر حاجی ، شنیدم کتابت می کنی ، طبابت دل هم بلدی ؟

- ابزار طبابت دل ، کلام است و طبیب دل ، همدم .

- همدم ما که ناله و نفرینه جماعته . اگه بی غرض بگم ، وصیت آقامو می نویسی ؟

- بگو می نویسم .

- آقام خدا بیامرز می گفت : نون بازوتو بخور ، نه زور بازوتو .

ما که به خرجمون نرفت .حالا می نویسیش ؟

- آره ، تو خوت وصیت نداری ؟

- بنویس شرف هر کار به لباسشه ، والا پاسبونی عملگی ظلمه .

- باشه ، می نویسم

یاد ننه ی مرتضی دیلاق افتادم که می گفت :

- هنوزم از کریم پاسبون می ترسم . دوره ی کشف حجاب ، بی ناموسی زیاد کرد، بی شرف . خدا ازش نگذره

و امروز کریم پاسبون مرد .

به قلم : حمیدرضا شیرازی

١٠ بهمن ١٣٨٨

ممل مارادونا

ممل مارادونا

ما بچه های جنوب شهر قبل از اینکه قدمون به خیلی جاها برسه ،‌عقلمون به خیلی چیزا می رسه .

از اون روزی که یاد می گیریم بایستیم ، باید یاد بگیریم کم نیاریم .

ممل مارادونا هم بچه محل ما است .10 ساله است .

همیشه پیراهن شماره 10 آرژانتین می پوشه .

تو جنوب شهر درسته که مارادونا زیاده ، اما هرکسی رو مارادونا صدا نمی زنند .
به قول پیمان ، مهم نیست اسمت چیه ، مهم اینه که چی صدات می کنند .
و همه ممل را مارادونا صدا می کنند . داستان ما شاید هفته ی پیش شنبه شروع شد.

شنبه بعد از ظهر :

با پیمان سر کوچه ایستاده بودیم که متوجه ممل و بچه های دیگر شدم .بچه ها در حال گل کوچیک بودند و ممل برخلاف معمول بازی نمی کرد و این جای تعجب داشت . ممل در حالی که یک توپ دولایه زیر بغل داشت با همان پیراهن شماره 10 و شلوار گرمکن و کتانی چینی ، سر کوچه ی ده متری ایستاده بود و دور و بر را می پایید . ناگهان به سمت سه پسر همسال خود که در حال عبور از سمت دیگر خیابان بودند داد زد

- چطوری فتحی ؟

- خوبم ممل

- فتحی تیغی می زنی ؟

- چیه ؟ بازم لنگ پولی ؟

- تو کار نداشته باش با رفیقات 3 به 1 تیغی می زنی ؟

- مگه دیونه ام ؟ برو یکی دیگه رو خر کن

- برو بابا

و ممل نا امیدانه به سمت ما آمد و سلام کرد

- سلام آقا بهرام ، سلام آقا پیمان

- سلام ، چرا با اینها بازی نمی کنی ؟

- منتظرم یکی گیر بیاد تیغی بزنیم . به جون مادرم، بدجوری لنگ پولم .

پیمان گفت : چرا؟ پول برای چی ؟

- پول کفش میخی ! یه مدرسه فوتبال بالاشهر باز شده ، همشون بچه پولدارن ، می خوام برم تست بدم ، منتها کفش میخی ندارم ، دارم مایه جور می کنم

- توکه بچه پولدار نیستی . قبولت هم کنند شهریه رو از کجا میاری ؟

- معلم ورزشمون اونجا مربیه ! خودش گفته برم تست بدم .

تو مدرسمون فقط به من و فرید بکهام گفته بریم تست .

معلممون می گه سالی سه تا سهمیه ثبت نام مجانی دارن برا کسایی که بازیشون خوبه اما پول ندارن .

پیمان گفت : تو حتما قبولی ، برو .

- آره معلممون هم گفت صد در صد قبولی ، به جون مادرم .

پرسیدم : حالا پول کفش چقدر می شه ؟

- خوب خوبش که تا 100 تومن هم هست ، ولی معمولیش دیگه حدود 20 تومنه

پیمان گفت : معمولیش ؟

- آشغالیش هم هست 10 تومنه به درد نمی خوره ، بین دو نیمه باید نوشو بخری .

پرسیدم : راستی خود مدرسه فوتبال مگه نمی ده ؟

- بعد از ثبت نام که می دن ولی خب برا تست فکر کنم خودم باید داشته باشم.

گفتم : برو همونجا کفش یکی رو قرض می گیری

- نه بابا ،‌ عمرا

پیمان گفت : غیرممکنه که خودشون ندن ، خودشون بهت می دن

ممل با حالتی خاص گفت : اصلا خودشون هم بدن، من عمرا کفش قرض نکنم .

اگه داشتم ، می رم تست می دم ، نداشتمم بی خیالش .

پرسیدم : حالا خودت چقدر داری ؟

- الان هزار تومن

پیمان گفت : خب بیا من 20 تومن بهت می دم برو بگیر .

- نه آقا پیمان ، خودم بلدم جور خودمو بکشم .بعدشم من میگم قرض نمی کنم تو میگی گدایی کن ؟

پیمان گفت : گدایی کدومه ممل ، قرض می دم

- دست شما درد نکنه ، اگه لنگ بودم خبرت می کنم .

پرسیدم : راستی بابات خوبه ؟

- سلام میرسونه

بعد رو به یکی از پسرهای کم سن و سالتر که داشت رد می شد رفت و گفت :

- 500 تومن بده با من مصاحبه کن

و پسر در حالی که به راه خود ادامه می داد و سعی می کرد که شانه اش را از دست ممل خلاص کند

- برو بابا نمی خوام مصاحبه کنم

- پس 500 بده بعدا مصاحبه کن

- برو بابا

و ممل یکی تو سر او زد و او را رها کرد و پسر درحالی که می دوید داد زد

- برو بابا ممل دیوونه

یک شنبه بعد از ظهر :

تازه از سر کار رسیده بودم . به داخل بقالی حسن آقا رفتم تا دو هزار تومان یدهی ام را بدهم .

حسن آقا پیرمردی حدود 65 ساله است که پارکینسون دارد .گردنش بدون اختیار ، مدام به سمت چپ و راست با ضرب اهنگ کند و یکنواخت در حال حرکت است .

چهره ی عبوسی دارد ولی من یاد ندارم کسی از او رنجیده یاشد .

همیشه یک روپوش طوسی کوتاه به تن می کند و انصافا آدم تمیزی است .

وقتی وارد شدم و سلام کردم .حسن آقا در حالی که داشت دست چپ ممل را در یک لگن کوچک آب گرم ماساژ می داد ، جواب سلامم را داد . مادر ممل هم آنجا بود و با هم سلام و احوالپرسی کردیم .

حسن اقا رو به ممل گفت : خب راستش رو بگو ببنم واقعا توپ خورده ؟

ممل با حالت ناله گفت : آره به جون مادرم !

مادرش یواشکی بشکونی از ممل گرفت و ممل تکانی خورد . در همین حین حسن آقا یکی از انگشتانش را جا انداخت .

ممل آخ بلندی کشید و حسن آقا گفت : خوبه حالا زخم شمشیر که نیست

این سیاست حسن آقا بود ، وقتی که داشت عضوی را جا می انداخت با حرف زدن حواس طرف را پرت می کرد و در همین حین انگشت یا عضو مورد نظر را جا می انداخت .

به ممل گفتم : چطوری ممل مارادونا ؟

مادر ممل کمی ناراحت شد و چهره در هم کشید .

ممل گفت : مصدومم آقا بهرام . فکر کنم یه هفته ای دور از میادین باشم

خنده ام گرفت

و ممل ادامه داد : فقط خداکنه تا جمعه که تست می دم خوب بشه

گفتم : خب ان شاالله که خوب میشه . من مطمئنم تو فوتبالیست خوبی می شی فقط باید حاشیه رو کم کنی

- بالاخره حاشیه هم جزیی از بزرگان فوتباله ، ما هم یکیش.

و بعد ممل رو به حسن اقا کرد و گفت : حسن اقا تموم نشد ؟

- نخیر 3 تا دیگه مونده

ممل با حالت تضرع گفت : وای حسن آقا جون مادرت !

مادر دوباره ویشگون گرفت و ممل تکانی خورد و حسن آقا دومی را جا انداخت .

ممل دوباره ناله ای کرد . هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می سوخت .

بعد رو به حسن اقا کردم و گفتم :

- حسن آقا تا این از ننه ما هم مایه نذاشته ما بریم !

دست در جیب کردم و پول را روی یخچال گذاشتم .

- باشه آقا بهرام ؟ قابلی نداشت .

- ممنون حسن آقا

به مادر ممل گفتم : واقعا یه مارادوناییه برا خودش !

مادر ممل با افسوس گفت : کاش امیدی باشه. فردا خراب نشه. این محل مارادونا و بروسلی زیاد داشته. اما کو ؟

با اشاره به ممل گفتم :نه بابا ! این کارش درسته ، مگه نه ممل .

ممل هیجان زده شد و گفت : جون مادرم ، خیلی کرم

مادر ویشگونی دیگر گرفت و حسن اقا انگشت دیگری جا انداخت .

ممل اخ بلندی کشید .

و من درحال خروج بودم که شنیدم حسن اقا گفت :

- چطور توپ خورد که 4 تا انگشتات در رفت ؟

ممل با گریه گفت : بابا گلر بودم توپ خورد

حسن آقا گفت : چرا دروغ می گی ؟ تو که همیشه اون جلو داری گل می زنی .

- نه به جون مادرم گلر بودم

مادر ویشگون دیگری گرفت و حسن اقا جا انداخت

ممل آخ بلندی کشید

از جلوی در به مادر ممل گفتم :به آقا محمود سلام برسونید

- بزرگیتونو می رسونم

دو شنبه بعد از ظهر :

با پیمان در حال صحبت بودیم که دیدم ممل با دست باندپیچی شده در حالی که 5 تا بچه 10 تا 15 ساله رو دنبال خودش راه انداخته با عجله خودش رو به ما رسوند و بعد از سلام گفت :

- آقا بهرام بی زحمت بیا این موزاییک رو با مشت بشکن

- برو ممل حوصله ندارم

- آقا بهرام جون مادرت

با حالت غیظ به سمتش یک قدم برداشتم که سریع عقب رفت و گفت ببخشید آقا بهرام غلط کردم

گفتم : دیگه رو بهت می دم پررو نشو !

- چشم ببخشید

و بعد رو به یکی از اطرافیانش کرد و گفت :

- بهرام کایکو اینه ها . یالا مایتو بده .

گفتم : ممل می زنمت ها ، برو

پیمان گفت : بابا بیخیال تو ام . کوتاه بیا دیگه ، گیره پوله بنده خدا .

اصلا برا خودمونم ، خیلی وقته نشکوندی .

- تو دیگه حرف نزن . همین کایکو مایکو رم ، تو انداختی تو دهن مردم .

- داش به من چه ؟ من گفتم ، ولی دیگرون صدات زدن . حالا بده اسمی شدی ؟

- برو بابا

ممل گفت : آقا بهرام جون مادرت

- تو ام خفه شو دیگه هی جون مادرت ، جون مادرت ، برو گمشو اینجا وانسا

ممل ترسید و به رفقاش گفت بریم و به راه افتاد

در حالی که دور می شدند پیمان یواش گفت :

- خیلی بی معرفتی ! یزید تو که می دونستی این لنگه پول کفششه .

بعدشم مگه ندیدی دستشو ؟

دیروز خودش شرط بسته با مشت زده تو موزاییک ، هم انگشتاش در رفته ، هم مایشو باخته .

واقعا عصبی شده بودم ، از خودم بدم آمد . گفتم :

- پیمان صداش کن ، منتها رو نده پررو بشه

و پیمان صدایش کرد . اول بر نمی گشت . اما من داد زدم

- خوبه حالا خودتو لوس نکن . بیا ببینم .

ممل برگشت و نگاهم کرد ، گفتم :

- حالا سر چقدر بستی ؟

- دوتومن آقا بهرام

- یزید ، یعنی دست من اندازه یه لنگه کفش تو نمی ارزید ؟.

- بابا چکار کنم ، اینهام گدا گشنه اند دیگه

بعد رو به پسری که از همه بزرگتر بود و حدود 15 سال داشت گفت:

- مایتو بده

و پسر دو هزار تومان به او داد و بعد رو به پسر دیگر گفت :

- موزاییک رو بیار

موزائیک را آوردند و من هرچه زور داشتم ، جمع کردم تا مشتی شد و آن را نه بر موزاییک ، که بر سنگدلی روزگار نواختم .

ممل برد .

سه شنبه بعد از ظهر :

وقتی از سرکار برگشتم ، جو محل هیجان عجیبی داشت . ممل با پرهام و حسین کاشی با یک تیم سه نفره دیگر در حال بازی کردن بودند . همه ی بازیکنان به غیر از ممل بین 15 تا 17 ساله بودند .اختلاف قد فاحش بود . هم حریف که بچه های کوچه صفاری بودند قوی بودند و هم تیم ممل . پیمان هم داور و وقت نگه دار بود . سلامی کردم و پرسیدم شرطیه ؟

- آره سر 5 تومن با اینها بسته . پرهام شما و حسین کاشی هم همینجوری محض رضای خدا بازی می کنند .

انصافا بازی زیبایی بود و من محو هنر نمایی های ممل بودم . نا خود آگاه به یاد بابای ممل ، محمود 28 افتادم . محمود هم دوره ما بود و عشق پیکان تهران 28 . هنوز هم یک تهران 28 تمیز دارد و با اینکه پلاک ها جدید شده ، او علاوه بر پلاک جدید ، پلاک قدیم تهران 28 رو گوشه ی سپر با قاب برنزی نصب کرده . محمود18 - 19 ساله بود و صبح تا شب تو زمینهای خاکی بازی می کرد ، بعد یک تیم باشگاهی تو امید های تهران خواستش و یک ماهی بود که توی اون تیم رفته بود و داشت جا می افتاد ، که توی یک دعوا تو محل ، یک نفر با تالیور زد جفت زانوهاشو خرد کرد .

بیمه درست و حسابی هم در کار نبود . آخر سر کلی زور زد تا تونست فقط پول درمان بگیره و بعدشم مجبور شد با یک پیکان تهران 28 قسطی مسافر کشی کنه . اگه اون اتفاق نمی افتاد شاید هنوزهم می تونست باشگاهی بازی کنه . چون تازه 30 سالشه . تو همین افکار بودم که دیدم حسین کاشی دوید و از همه خداحافظی کرد . حسین کاشی پسر رمضون خان کاشی از خانواده های خیلی مومن و قدیمی محل هستند .

با اونکه حسین 16 سالشه ولی بچه عاقل و سربه راهیه .

خلاصه حسین رفت و تیم ممل دو نفره شد. در همین حین خواهر کوچک پیمان ، پونه که او هم 10 ساله است ، در حال رد شدن بود . اخلاق پونه پسرانه است و شیطنت زیبایی در چشمانش دارد . ممل به پیمان گفت :

- آقا پیمان اجازه می دی پونه وایسه دروازه بان ما ، من روی اینها رو کم کنم ؟

پیمان با تاکید : پونه خانوم .

و بعد پیمان رو به پونه کرد و گفت :

- می خوای گلر اینها بشی ؟

در چشمان پونه برق شادی و شیطنت می درخشید .

با همان شیطنت معصومانه و همیشگی اش گفت

- داداش بگو گل خوردم دعوا نکنه ها

- غلط می کنه

در همین حین تیم مقابل شروع به اعتراض کردند . انصافا هم حق داشتند . بازیکن های خوبی بودند و برای سن و قد شان خیلی افت داشت که حتی با خود ممل بازی کنند ، چه برسد با یک دختر 10 ساله .

- آقا مسخره بازی که نیست . یه توپ بخوره حالا بیا و درستش کن

- تو چکار داری بازیتو بکن

- نه آقا ما بازی نمی کنیم

پیمان گفت

- آقا جون بازی نمی کنی مشکل خودته . اما بخوای بازی نکنی قانونش باخته .

یکی از آنها گفت :

- یعنی آقا مشکلی نداری ما یه موقع توپ محکمی چیزی بزنیم ؟

- نه آقا بازیتو بکن

- باشه خیالی نیست ، پای خودتون ، بازی می کنیم .

و ممل به پونه گفت :

- مواظب باش دست به تیر دروازه پنالتیه . دستتو به تیر نگیر .

بعدشم ، لایی گل نخوری ها ، لایی گل بخوری می اندازمت بیرون .

و پونه جواب داد : برو بابا ، ما تو مدرسمون زنگ ورزش فوتبال بازی می کنیم ، بازیم از تو خیلی بهتره . و بعد ادای ممل را درآورد .

بازی به جریان افتاد . من رو به پیمان گفتم : چقدر مونده ؟

گفت 3 دقیقه مفید

- چند چندن ؟

- ممل اینها 4 اونها 2

- دم ممل گرم

مشغول تماشای بازی زیبای آنها شدم . خیلی جالب بود ممل و پرهام طوری به هم پوشش می دادند و جلوی شوتها و پاس کاریها را می گرفتند که عملا توپ جدی و یا محکمی به پونه نمی رسید .

تقریبا چند ثانیه ای از وقت باقی مانده بود که پونه خواست یک توپ را دفع کند که سوتی کرد و توپ از زیر پایش به درون دروازه رفت . نتیجه 4 به 3 شد . چند ثانیه آخر هم به خیر گذشت حتی پونه یک دست به تیر دروازه هم داد که نتیجه اش یک پنالتی بود ، پرهام در دروازه ایستاد و پنالتی را گرفت .

بعد از بازی ، دو طرف شروع به کرکری خواندن کردند و با هم قرار فردا را می گذاشتند

در همین حین ، پونه در حالی که در پوست خود نمی گنجید ، باهمان شیطنت پسرانه و همیشگی اش به سمت پیمان دوید و گفت :

- خوب بود داداش ؟

- عالی بود

- بعدا هم میشه با ممل اینها بازی کنم ؟

- نه دیگه ، همین یه دفعش خوبه .

اصلا زشته دختر تو سن و سال تو ، با پسرها فوتبال بازی کنه .

ایندفعه هم استثنا بود . چون خودم بودم .

- باشه ، بعدا هم خودت بودی اجازه می دی ؟

- اینجا خوب نیست حرف بزنیم ، حالا برو خونه بعدا حرف می زنیم .

و پونه به آرامی به سمت خانه روان شد .

تیم حریف در حال رفتن بود .یکی از آنها درحالی که دور می شدند داد زد

- ممل پولها رو خرج نکنی ، فردا پس می گیریما

- آره جون خودت

و بعد ممل طوری که آنها نشنوند گفت :

- تازه جون مادرم ، دوتا گل اولم آوانس دادم که فردام بیان بازی

پرهام گفت : راست میگه

با آنکه ایمان داشتم ، گفتم : خوبه حالا ، ووسه ما لاف نیاین .

پیمان به پرهام گفت : راستی اون پیراهن زرده رو یادت باشه ، فردا بعد از بازی یه گیری بهش بده ، یه کتکش بزن بی پدرو .

به پیمان گفتم : بابا چکارش داری بدبخت

پیمان گفت : نامرد انگار نه انگار دختر تو گله ، حواست نبود چجوری از اون گوشه شوت زد .

پرهام : آره خدایی فردا فکشو میارم پایین

گفتم : تو غلط می کنی دست بهش بزنی .

و رو به پیمان گفتم : پیمان جون خودت گفتی بازیتون رو بکنید و کار نداشته باشید کی تو گله .

- خب من بگم ، اون عوضی باید رعایت کنه یا نه ؟. نگاش کن

و با دست پونه رانشان داد که لنگ لنگان به سمت خانه می رفت .

با آنکه دلم برایش سوخت ، اما تحسینش کردم .

گفتم : خودمونیم پیمان این آبجیت با این اخلاقش چرا پسر نشد ؟

- مگه الان نیست ؟

در همین لحظه ماشین محمود 28 از پیچ کوچه وارد شده و پسرک 5 – 6 ساله ای که ممل برای نگهبانی گذاشته بود گم و گور شده بود . و ممل که غرق احساسات بود غافلگیر شد .

به قول پیمان ، محمود 28 هم ماشین را پارک کرد ، هم ممل را .

خلاصه بعد از کتک مفصلی که ممل به جرم بیرون بودن و فوتبال بازی کردن خورد ، محمود 28 کفش های ممل را ازخانه به کوچه انداخت و در را بست و به سراغ ممل رفت . ما فقط صدای ممل را از داخل می شنیدیم که داد می زد :

- یکیتون ، جون مادرش کتونی ها رو نجات بده .

و حسن آقا کتانی ها را از کف کوچه نجات داد .

چهار شنبه بعد از ظهر :

آن روز کمی دیر رسیدم ، بازی در حال اتمام بود . تیم سه نفره ی ممل ، پرهام و حسین کاشی ، از تیم دیروزی که با یک نفر ذخیره هم آمده بود و زود به زود جابجا می کردند 6 بر 1 جلو بود . خشم و احساس حقارت را در چشمان حریف می دیدم .

آنها سعی داشتند تا با خشونت یا بازی را بهم بزنند یا اینکه لاقل روزنه ای پیدا کنند .

خلاصه با کشمکشی عصبی بازی تمام شد و تیم حریف را کارد می زدی خونش در نمی آمد . پرهام در یک فرصت مناسب ، وقتی که پسر پیراهن زرد دیروز و قرمز پوش امروز ، از جلوی او رد می شد ، برای او یک پشت پای ناحق گرفت و طرف هم که انگار آماده بود با یک عکس العمل سریع ، هم مانع از زمین خوردن خود شد ، هم یک مشت به چانه ی پرهام حواله داد .

خلاصه بعد از یک زدو خورد دو نفره ی کوتاه بین پرهام و پسرک ، من و پیمان آنها را جدا کردیم و قائله ظاهرا ختم شد . بعد از رفتن تیم حریف و برقراری آرامش نسبی ، ممل در حالی که پولها را دردست داشت و از خوشحالی نمی دانست چکارکند ، تک تک ما را زوری می بوسید و تشکر می کرد .

ترحم و شعف ، غوغایی در وجودم می کرد . در همین لحظات زیبای ممل بود که محمود 28 با ماشین از سر کوچه پیچید .

ممل در کسری از ثانیه پول را در دست پیمان گذاشت و به داخل بقالی حسن آقا جهید و با همان یک دست سالمش شروع به درآوردن کفشهایش با سرعتی باور نکردنی کرد و در همین حال ودر حالی که پشتش به پیمان بود گفت :

- آقا پیمان دمت گرم ،جون مادرت فردا بعد از ظهر پولمو بده ، برم کفشم رو بخرم

بعد روبه حسن اقا

- حسن آقا دمت گرم کفشامو گذاشتم اینجا .

و بعد سریع دمپایی اش را پوشید و کفشها را جفت کرد و کناری گذاشت .

بعد به حسن اقا گفت :

- مثلا من تخم مرغ خریدم ، می برم فردا میارم پس میدم حسن آقا

و بعد بدون اینکه منتظر جواب حسن اقا بماند دو تا تخم مرغ برداشت و از در بیردن زد

جلوی در که رسید محمود هم به ما رسید و سلام علیک کردیم

- سلام بابا

- تو اینجا چگار می کنی ؟ چرا عرق کردی ؟ مگه من نگفتم حق نداری بیای بیرون ؟

و به سمت او حمله کرد که با وساطت من و پیمان کوتاه آمد

ممل گفت : بابا او مدم تخم مرغ بخرم برای دستم . اینم از خونه دویدم تا اینجا عرق کردم .

من قبل از جواب محمود گفتم : خیلی خب . برو خونه ، هیچی نگو .

و او چشمی تصنعی گفت و به سمت خانه دوید .

پیمان رو به محمود کرد و گفت :

- مشتی تو که می دونی این نابغه است نزن تو ذوقش .

- می خوام نباشه . آخرش چی ؟ می خواد مثل من بشه ؟ می خوام صد سال نشه .

اینم دقیقا داره پا می ذاره جای پای خودم . تو فکر کردی من خرم ؟ الان باهات شرط می بندم صدی نود کفشهاش تو دکون حسن بقاله . می گی نه بریم ببینیم ؟

با خنده گفتم : قبولت داریم اقا محمود .

محمود با خنده ای تلخ گفت : خب آخه عین همین داستان رو بابام خدا بیامرز بامن داشت . منم کفشهامو همینجا قایم می کردم . همسن و سال این بودم مدرسه رو می پیچوندم می رفتم زمین خاکی های لب خط ، سیکلم به زور گرفتم .

آخرش چی شد ؟ کفشامو تو حیاط خونه سوزوندم .

پیمان گفت : حالا قرار نیست همه که مثل هم بشن که .

یکی بد میاره یکی خوب میاره . بالاخره خدا کریمه

و محمود درحالی که هیچ تمایلی به ادامه بحث نداشت دست خداحافطی دراز کرد و گفت :

- آره ، خدا کریمه .

پنج شنبه بعد ازظهر :

با پیمان در حال چانه زنی برای تعیین برنامه فردا بودیم . جمعه پرسپولیس با صبا در قم بازی داشت و استقلال با ملوان در تهران .مطابق معمول من نظرم بازی استقلال بود و پیمان ، بازی پرسپولیس . در حال چانه زنی بودیم که ممل با کفشهای نویی که بندهایش را گره زده بود و به گردن آویخته بود و در حالی که یک توپ چرمی را داخل تور انداخته بود و در حین حرکت رو پایی می زد به ما نزدیک شد و سلام کرد .

گفتم : ممل مبارک باشه ، چرا نپوشدیش ؟ انداختیش گردنت ؟

- آقا بهرام رو آسفالت استوکهاش خراب میشه ، دارم می رم پارک ، اونجا رو چمن پارک می پوشمش .

پیمان گفت : مبارکه ممل ، توپش از کجا رسیده ؟

- اینو معلم ورزشمون داد باهاش تمرین کنم ، شنبه می برم مدرسه پس می دم .

پیمان گفت : خوبه دیگه داری بازیکن حرفه ای میشی ، چند وقت دیگه میایم استادیوم بازیتو ببینیم ، اونموقع تحویل بگیریا .

- چشم آقا پیمان . من مثل این بازیکنهای الکی حرفه ای نیستم که فقط فکرم پول باشه و یادم بره از کجا اومدم .

بابام میگه وقتی فوتبال می میره که ، به یه فوروارد دوزاری ، سالی 300 میلیون می دن تازه زوری 10 تا گل می زنه.

یعنی گلی 30 میلیون ، یعنی اوت دستی صد هزارتومن ، خب معلومه بازیکن بی غیرت بازی میکنه، یادش می ره چرا تو زمینه ، می دونی ساقش چقدر می ارزه ؟.

پیمان گفت : ایولا بچه محل باحال

گفتم : تو کارت درسته ، فردا هم اگه بدون استرس بری صد در صد قبولی .

پیمان پرسید : راستی بابات کجاست ؟ نیاد حالتو بگیره ؟

- نه خیالت راحت مسافر شهرستان خورده بهش تا شنبه نمیاد

گفتم : پس بیطت برده ، راستی کفشهاتو بده ببینم .

بعد در حالی که کفشهایش را از دور گردن با ظرافت باز می کرد ، آنها را بوسید وگفت :

- آقا بهرام ببین چه بوی چرم باحالی میده ؟ آدم دلش می خواد بخورتش.

جمعه بعد از ظهر :

بعد از بازی ، خسته و کوفته از استادیوم به خانه برمی گشتیم .

بازی کسل کننده بود . نه استقلال خوب بازی کرد نه ملوان .

یعنی فوتبال نبود ، توپ بازی بود .آخرشم هیچ هیچ زوری .

به قول پیمان بازی ممل هیجانش بیشتر بود . اون طرف پرسپولیس هم صفر صفر کرده بود . به پیمان گفتم :

- اینها که می خواستند با این بازی بی کیفیت هیچ هیچ کنند چرا رفتن تو زمین و مردم رو علاف کردن ؟

- برای اینکه هر اوت دستی صد تومن مایشه

در این صجبتها بودیم که دیدم ممل در حال روپایی زدن با توپ چرمی نزدیک شد و سلام کرد

- چطوری ممل چی شد ؟

- هیچی بابا سر کاری بود

پیمان گفت : یعنی چی ؟ تعریف کن ببینم .

- هیچی صبح من و فرید بکهام با هم رفتیم . نمی دونی چه خنده بازاری بود . نصفشون با ننشون اومده بودن ، نصفشون با باباشون .

تنها کسایی که با خط واحد اومده بودن ما بودیم .

بعدشم خلاصه لخت شدیم و تمرین کردیم و مربی کلی به به کرد و بعد آخرش که شد گفت :

- متاسفانه سه تا سهمیه مون پر شده فعلا اسم شما رو تو لیست نمی تونیم بذاریم ، ولی چون بازیتون خوبه فعلا هفته ای یه بار بدون ثبت نام بیاین .

یکی دو ماهه دیگه بگذره خیلی از اینها که به زور بابا ننشون اومدن، مایوس میشن و دیگه نمیان ، بعد شما رو تو لیست بازیکنهامون می ذاریم .

- خب بعدش ؟

- هیچی منم گفتم برو بابا ، حالا من بیام پشت خط یه مشت بچه سوسول پولدار بی عرضه بشنم تا یکیشون قهر کنه بعد اگه شد من بیام تو لیست ؟

- معلمتون چی میگفت ؟

- هیچی بابا اونم معلوم نیست دستیار ششمه نمی دونم دستیار چندمه . کاره ای نیست مارو گذاشت سر کار . آخرشم وجدان درد گرفته بود گفت :

- آره برای اون سه تا سهمیه سه نفر نامه سفارشی آوردن برای همین نتونستند شما رو ثبت نام کنم .

منم بهش گفتم :

تازه اگرم می خواستن ثبت نامم کنند من خودم ثبت نام نمی کردم . آخه زور نداره من برم با یکی بازی کنم که لایی می خوره می ره مامانشو از گوشه زمین میاره سر من داد می زنه ؟ مربی هم ازش عذر خواهی می کنه .

خداییش آخه اون مدرسه فوتباله ؟ مهد کودکم نیست .

پیمان گفت :بهتر بابا

ممل در حالی که پاهای خود را به شکل هفت درآورده بود و در همان حال با حالت مسخره ای رژه می رفت ، می خندید و می گفت :

- خداییش یکیشون بود مثل مگ مگ همینجوری راه می رفت .

پرسیدم :

- حالا می خوای چکار کنی ؟

- هیچی با فرید بکهام قرار گذاشتیم حالا که کفش میخی هم داریم .

از فردا زنگ آخر بپیچونیم بریم زمین خاکی های لب خط .

به قلم :

حمیدرضا شیرازی

7 بهمن 1388

درباره وبلاگ و نویسنده

سلام دوستان

من حمیدرضا شیرازی متولد 5 بهمن 1357 در تاریخ 6 بهمن 1388 درست زمانی که 31 سال و 1 روز داشتم این وبلاگ را راه اندازی نمودم و شروع به نوشتن اولین داستان کوتاه زندگیم نمودم . و امروز در تاریخ 7 بهمن 1388 یعنی زمانی که 31 سال و دو روز دارم اولین داستان کوتاه زندگیم را نوشتم و با تمام کاستی هایی که دارد خوشحالم . بی اغراق می گویم ، تا امروز به غیر از انشاء مدرسه و یا دل نوشته هایی گهگاهی ، که برای خودم نگاشته ام و تنها خواننده اش خودم بوده ام ، تجربه دیگری ندارم .
پس دارای هیچ تخصص و دانش آکادمیک و یا تجربی قابل ذکر نیستم.
پیشه ام برنامه نویسی و طراحی وب سایت است و تصمیم به نوشتنم به تشویق و اصرار دوستی گرانقدر بود .
دراین وبلاگ سعی می کنم هر از چندی داستان یا مطلبی بنویسم .

با آرزوی بهترینها :

حمیدرضا شیرازی