ممل مارادونا
ما بچه های جنوب شهر قبل از اینکه قدمون به خیلی جاها برسه ،عقلمون به خیلی چیزا می رسه .
از اون روزی که یاد می گیریم بایستیم ، باید یاد بگیریم کم نیاریم .
ممل مارادونا هم بچه محل ما است .10 ساله است .
همیشه پیراهن شماره 10 آرژانتین می پوشه .
تو جنوب شهر درسته که مارادونا زیاده ، اما هرکسی رو مارادونا صدا نمی زنند .
به قول پیمان ، مهم نیست اسمت چیه ، مهم اینه که چی صدات می کنند .
و همه ممل را مارادونا صدا می کنند . داستان ما شاید هفته ی پیش شنبه شروع شد.
شنبه بعد از ظهر :
با پیمان سر کوچه ایستاده بودیم که متوجه ممل و بچه های دیگر شدم .بچه ها در حال گل کوچیک بودند و ممل برخلاف معمول بازی نمی کرد و این جای تعجب داشت . ممل در حالی که یک توپ دولایه زیر بغل داشت با همان پیراهن شماره 10 و شلوار گرمکن و کتانی چینی ، سر کوچه ی ده متری ایستاده بود و دور و بر را می پایید . ناگهان به سمت سه پسر همسال خود که در حال عبور از سمت دیگر خیابان بودند داد زد
- چطوری فتحی ؟ - خوبم ممل
- فتحی تیغی می زنی ؟
- چیه ؟ بازم لنگ پولی ؟
- تو کار نداشته باش با رفیقات 3 به 1 تیغی می زنی ؟
- مگه دیونه ام ؟ برو یکی دیگه رو خر کن
- برو بابا
و ممل نا امیدانه به سمت ما آمد و سلام کرد
- سلام آقا بهرام ، سلام آقا پیمان
- سلام ، چرا با اینها بازی نمی کنی ؟
- منتظرم یکی گیر بیاد تیغی بزنیم . به جون مادرم، بدجوری لنگ پولم .
پیمان گفت : چرا؟ پول برای چی ؟
- پول کفش میخی ! یه مدرسه فوتبال بالاشهر باز شده ، همشون بچه پولدارن ، می خوام برم تست بدم ، منتها کفش میخی ندارم ، دارم مایه جور می کنم
- توکه بچه پولدار نیستی . قبولت هم کنند شهریه رو از کجا میاری ؟
- معلم ورزشمون اونجا مربیه ! خودش گفته برم تست بدم .
تو مدرسمون فقط به من و فرید بکهام گفته بریم تست .
معلممون می گه سالی سه تا سهمیه ثبت نام مجانی دارن برا کسایی که بازیشون خوبه اما پول ندارن .
پیمان گفت : تو حتما قبولی ، برو .
- آره معلممون هم گفت صد در صد قبولی ، به جون مادرم .
پرسیدم : حالا پول کفش چقدر می شه ؟
- خوب خوبش که تا 100 تومن هم هست ، ولی معمولیش دیگه حدود 20 تومنه
پیمان گفت : معمولیش ؟
- آشغالیش هم هست 10 تومنه به درد نمی خوره ، بین دو نیمه باید نوشو بخری .
پرسیدم : راستی خود مدرسه فوتبال مگه نمی ده ؟
- بعد از ثبت نام که می دن ولی خب برا تست فکر کنم خودم باید داشته باشم.
گفتم : برو همونجا کفش یکی رو قرض می گیری
- نه بابا ، عمرا
پیمان گفت : غیرممکنه که خودشون ندن ، خودشون بهت می دن
ممل با حالتی خاص گفت : اصلا خودشون هم بدن، من عمرا کفش قرض نکنم .
اگه داشتم ، می رم تست می دم ، نداشتمم بی خیالش .
پرسیدم : حالا خودت چقدر داری ؟
- الان هزار تومن
پیمان گفت : خب بیا من 20 تومن بهت می دم برو بگیر .
- نه آقا پیمان ، خودم بلدم جور خودمو بکشم .بعدشم من میگم قرض نمی کنم تو میگی گدایی کن ؟
پیمان گفت : گدایی کدومه ممل ، قرض می دم
- دست شما درد نکنه ، اگه لنگ بودم خبرت می کنم .
پرسیدم : راستی بابات خوبه ؟
- سلام میرسونه
بعد رو به یکی از پسرهای کم سن و سالتر که داشت رد می شد رفت و گفت :
- 500 تومن بده با من مصاحبه کن
و پسر در حالی که به راه خود ادامه می داد و سعی می کرد که شانه اش را از دست ممل خلاص کند
- برو بابا نمی خوام مصاحبه کنم
- پس 500 بده بعدا مصاحبه کن
- برو بابا
و ممل یکی تو سر او زد و او را رها کرد و پسر درحالی که می دوید داد زد
- برو بابا ممل دیوونه
یک شنبه بعد از ظهر :
تازه از سر کار رسیده بودم . به داخل بقالی حسن آقا رفتم تا دو هزار تومان یدهی ام را بدهم .
حسن آقا پیرمردی حدود 65 ساله است که پارکینسون دارد .گردنش بدون اختیار ، مدام به سمت چپ و راست با ضرب اهنگ کند و یکنواخت در حال حرکت است .
چهره ی عبوسی دارد ولی من یاد ندارم کسی از او رنجیده یاشد .
همیشه یک روپوش طوسی کوتاه به تن می کند و انصافا آدم تمیزی است .
وقتی وارد شدم و سلام کردم .حسن آقا در حالی که داشت دست چپ ممل را در یک لگن کوچک آب گرم ماساژ می داد ، جواب سلامم را داد . مادر ممل هم آنجا بود و با هم سلام و احوالپرسی کردیم .
حسن اقا رو به ممل گفت : خب راستش رو بگو ببنم واقعا توپ خورده ؟
ممل با حالت ناله گفت : آره به جون مادرم !
مادرش یواشکی بشکونی از ممل گرفت و ممل تکانی خورد . در همین حین حسن آقا یکی از انگشتانش را جا انداخت .
ممل آخ بلندی کشید و حسن آقا گفت : خوبه حالا زخم شمشیر که نیست
این سیاست حسن آقا بود ، وقتی که داشت عضوی را جا می انداخت با حرف زدن حواس طرف را پرت می کرد و در همین حین انگشت یا عضو مورد نظر را جا می انداخت .
به ممل گفتم : چطوری ممل مارادونا ؟
مادر ممل کمی ناراحت شد و چهره در هم کشید .
ممل گفت : مصدومم آقا بهرام . فکر کنم یه هفته ای دور از میادین باشم
خنده ام گرفت
و ممل ادامه داد : فقط خداکنه تا جمعه که تست می دم خوب بشه
گفتم : خب ان شاالله که خوب میشه . من مطمئنم تو فوتبالیست خوبی می شی فقط باید حاشیه رو کم کنی
- بالاخره حاشیه هم جزیی از بزرگان فوتباله ، ما هم یکیش.
و بعد ممل رو به حسن اقا کرد و گفت : حسن اقا تموم نشد ؟
- نخیر 3 تا دیگه مونده
ممل با حالت تضرع گفت : وای حسن آقا جون مادرت !
مادر دوباره ویشگون گرفت و ممل تکانی خورد و حسن آقا دومی را جا انداخت .
ممل دوباره ناله ای کرد . هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می سوخت .
بعد رو به حسن اقا کردم و گفتم :
- حسن آقا تا این از ننه ما هم مایه نذاشته ما بریم !
دست در جیب کردم و پول را روی یخچال گذاشتم .
- باشه آقا بهرام ؟ قابلی نداشت .
- ممنون حسن آقا
به مادر ممل گفتم : واقعا یه مارادوناییه برا خودش !
مادر ممل با افسوس گفت : کاش امیدی باشه. فردا خراب نشه. این محل مارادونا و بروسلی زیاد داشته. اما کو ؟
با اشاره به ممل گفتم :نه بابا ! این کارش درسته ، مگه نه ممل .
ممل هیجان زده شد و گفت : جون مادرم ، خیلی کرم
مادر ویشگونی دیگر گرفت و حسن اقا انگشت دیگری جا انداخت .
ممل اخ بلندی کشید .
و من درحال خروج بودم که شنیدم حسن اقا گفت :
- چطور توپ خورد که 4 تا انگشتات در رفت ؟
ممل با گریه گفت : بابا گلر بودم توپ خورد
حسن آقا گفت : چرا دروغ می گی ؟ تو که همیشه اون جلو داری گل می زنی .
- نه به جون مادرم گلر بودم
مادر ویشگون دیگری گرفت و حسن اقا جا انداخت
ممل آخ بلندی کشید
از جلوی در به مادر ممل گفتم :به آقا محمود سلام برسونید
- بزرگیتونو می رسونم
دو شنبه بعد از ظهر :
با پیمان در حال صحبت بودیم که دیدم ممل با دست باندپیچی شده در حالی که 5 تا بچه 10 تا 15 ساله رو دنبال خودش راه انداخته با عجله خودش رو به ما رسوند و بعد از سلام گفت :
- آقا بهرام بی زحمت بیا این موزاییک رو با مشت بشکن
- برو ممل حوصله ندارم
- آقا بهرام جون مادرت
با حالت غیظ به سمتش یک قدم برداشتم که سریع عقب رفت و گفت ببخشید آقا بهرام غلط کردم
گفتم : دیگه رو بهت می دم پررو نشو !
- چشم ببخشید
و بعد رو به یکی از اطرافیانش کرد و گفت :
- بهرام کایکو اینه ها . یالا مایتو بده .
گفتم : ممل می زنمت ها ، برو
پیمان گفت : بابا بیخیال تو ام . کوتاه بیا دیگه ، گیره پوله بنده خدا .
اصلا برا خودمونم ، خیلی وقته نشکوندی .
- تو دیگه حرف نزن . همین کایکو مایکو رم ، تو انداختی تو دهن مردم .
- داش به من چه ؟ من گفتم ، ولی دیگرون صدات زدن . حالا بده اسمی شدی ؟
- برو بابا
ممل گفت : آقا بهرام جون مادرت
- تو ام خفه شو دیگه هی جون مادرت ، جون مادرت ، برو گمشو اینجا وانسا
ممل ترسید و به رفقاش گفت بریم و به راه افتاد
در حالی که دور می شدند پیمان یواش گفت :
- خیلی بی معرفتی ! یزید تو که می دونستی این لنگه پول کفششه .
بعدشم مگه ندیدی دستشو ؟
دیروز خودش شرط بسته با مشت زده تو موزاییک ، هم انگشتاش در رفته ، هم مایشو باخته .
واقعا عصبی شده بودم ، از خودم بدم آمد . گفتم :
- پیمان صداش کن ، منتها رو نده پررو بشه
و پیمان صدایش کرد . اول بر نمی گشت . اما من داد زدم
- خوبه حالا خودتو لوس نکن . بیا ببینم .
ممل برگشت و نگاهم کرد ، گفتم :
- حالا سر چقدر بستی ؟
- دوتومن آقا بهرام
- یزید ، یعنی دست من اندازه یه لنگه کفش تو نمی ارزید ؟.
- بابا چکار کنم ، اینهام گدا گشنه اند دیگه
بعد رو به پسری که از همه بزرگتر بود و حدود 15 سال داشت گفت:
- مایتو بده
و پسر دو هزار تومان به او داد و بعد رو به پسر دیگر گفت :
- موزاییک رو بیار
موزائیک را آوردند و من هرچه زور داشتم ، جمع کردم تا مشتی شد و آن را نه بر موزاییک ، که بر سنگدلی روزگار نواختم .
ممل برد .
سه شنبه بعد از ظهر :
وقتی از سرکار برگشتم ، جو محل هیجان عجیبی داشت . ممل با پرهام و حسین کاشی با یک تیم سه نفره دیگر در حال بازی کردن بودند . همه ی بازیکنان به غیر از ممل بین 15 تا 17 ساله بودند .اختلاف قد فاحش بود . هم حریف که بچه های کوچه صفاری بودند قوی بودند و هم تیم ممل . پیمان هم داور و وقت نگه دار بود . سلامی کردم و پرسیدم شرطیه ؟
- آره سر 5 تومن با اینها بسته . پرهام شما و حسین کاشی هم همینجوری محض رضای خدا بازی می کنند .
انصافا بازی زیبایی بود و من محو هنر نمایی های ممل بودم . نا خود آگاه به یاد بابای ممل ، محمود 28 افتادم . محمود هم دوره ما بود و عشق پیکان تهران 28 . هنوز هم یک تهران 28 تمیز دارد و با اینکه پلاک ها جدید شده ، او علاوه بر پلاک جدید ، پلاک قدیم تهران 28 رو گوشه ی سپر با قاب برنزی نصب کرده . محمود18 - 19 ساله بود و صبح تا شب تو زمینهای خاکی بازی می کرد ، بعد یک تیم باشگاهی تو امید های تهران خواستش و یک ماهی بود که توی اون تیم رفته بود و داشت جا می افتاد ، که توی یک دعوا تو محل ، یک نفر با تالیور زد جفت زانوهاشو خرد کرد .
بیمه درست و حسابی هم در کار نبود . آخر سر کلی زور زد تا تونست فقط پول درمان بگیره و بعدشم مجبور شد با یک پیکان تهران 28 قسطی مسافر کشی کنه . اگه اون اتفاق نمی افتاد شاید هنوزهم می تونست باشگاهی بازی کنه . چون تازه 30 سالشه . تو همین افکار بودم که دیدم حسین کاشی دوید و از همه خداحافظی کرد . حسین کاشی پسر رمضون خان کاشی از خانواده های خیلی مومن و قدیمی محل هستند .
با اونکه حسین 16 سالشه ولی بچه عاقل و سربه راهیه .
خلاصه حسین رفت و تیم ممل دو نفره شد. در همین حین خواهر کوچک پیمان ، پونه که او هم 10 ساله است ، در حال رد شدن بود . اخلاق پونه پسرانه است و شیطنت زیبایی در چشمانش دارد . ممل به پیمان گفت :
- آقا پیمان اجازه می دی پونه وایسه دروازه بان ما ، من روی اینها رو کم کنم ؟
پیمان با تاکید : پونه خانوم .
و بعد پیمان رو به پونه کرد و گفت :
- می خوای گلر اینها بشی ؟
در چشمان پونه برق شادی و شیطنت می درخشید .
با همان شیطنت معصومانه و همیشگی اش گفت
- داداش بگو گل خوردم دعوا نکنه ها
- غلط می کنه
در همین حین تیم مقابل شروع به اعتراض کردند . انصافا هم حق داشتند . بازیکن های خوبی بودند و برای سن و قد شان خیلی افت داشت که حتی با خود ممل بازی کنند ، چه برسد با یک دختر 10 ساله .
- آقا مسخره بازی که نیست . یه توپ بخوره حالا بیا و درستش کن
- تو چکار داری بازیتو بکن
- نه آقا ما بازی نمی کنیم
پیمان گفت
- آقا جون بازی نمی کنی مشکل خودته . اما بخوای بازی نکنی قانونش باخته .
یکی از آنها گفت :
- یعنی آقا مشکلی نداری ما یه موقع توپ محکمی چیزی بزنیم ؟
- نه آقا بازیتو بکن
- باشه خیالی نیست ، پای خودتون ، بازی می کنیم .
و ممل به پونه گفت :
- مواظب باش دست به تیر دروازه پنالتیه . دستتو به تیر نگیر .
بعدشم ، لایی گل نخوری ها ، لایی گل بخوری می اندازمت بیرون .
و پونه جواب داد : برو بابا ، ما تو مدرسمون زنگ ورزش فوتبال بازی می کنیم ، بازیم از تو خیلی بهتره . و بعد ادای ممل را درآورد .
بازی به جریان افتاد . من رو به پیمان گفتم : چقدر مونده ؟
گفت 3 دقیقه مفید
- چند چندن ؟
- ممل اینها 4 اونها 2
- دم ممل گرم
مشغول تماشای بازی زیبای آنها شدم . خیلی جالب بود ممل و پرهام طوری به هم پوشش می دادند و جلوی شوتها و پاس کاریها را می گرفتند که عملا توپ جدی و یا محکمی به پونه نمی رسید .
تقریبا چند ثانیه ای از وقت باقی مانده بود که پونه خواست یک توپ را دفع کند که سوتی کرد و توپ از زیر پایش به درون دروازه رفت . نتیجه 4 به 3 شد . چند ثانیه آخر هم به خیر گذشت حتی پونه یک دست به تیر دروازه هم داد که نتیجه اش یک پنالتی بود ، پرهام در دروازه ایستاد و پنالتی را گرفت .
بعد از بازی ، دو طرف شروع به کرکری خواندن کردند و با هم قرار فردا را می گذاشتند
در همین حین ، پونه در حالی که در پوست خود نمی گنجید ، باهمان شیطنت پسرانه و همیشگی اش به سمت پیمان دوید و گفت :
- خوب بود داداش ؟
- عالی بود
- بعدا هم میشه با ممل اینها بازی کنم ؟
- نه دیگه ، همین یه دفعش خوبه .
اصلا زشته دختر تو سن و سال تو ، با پسرها فوتبال بازی کنه .
ایندفعه هم استثنا بود . چون خودم بودم .
- باشه ، بعدا هم خودت بودی اجازه می دی ؟
- اینجا خوب نیست حرف بزنیم ، حالا برو خونه بعدا حرف می زنیم .
و پونه به آرامی به سمت خانه روان شد .
تیم حریف در حال رفتن بود .یکی از آنها درحالی که دور می شدند داد زد
- ممل پولها رو خرج نکنی ، فردا پس می گیریما
- آره جون خودت
و بعد ممل طوری که آنها نشنوند گفت :
- تازه جون مادرم ، دوتا گل اولم آوانس دادم که فردام بیان بازی
پرهام گفت : راست میگه
با آنکه ایمان داشتم ، گفتم : خوبه حالا ، ووسه ما لاف نیاین .
پیمان به پرهام گفت : راستی اون پیراهن زرده رو یادت باشه ، فردا بعد از بازی یه گیری بهش بده ، یه کتکش بزن بی پدرو .
به پیمان گفتم : بابا چکارش داری بدبخت
پیمان گفت : نامرد انگار نه انگار دختر تو گله ، حواست نبود چجوری از اون گوشه شوت زد .
پرهام : آره خدایی فردا فکشو میارم پایین
گفتم : تو غلط می کنی دست بهش بزنی .
و رو به پیمان گفتم : پیمان جون خودت گفتی بازیتون رو بکنید و کار نداشته باشید کی تو گله .
- خب من بگم ، اون عوضی باید رعایت کنه یا نه ؟. نگاش کن
و با دست پونه رانشان داد که لنگ لنگان به سمت خانه می رفت .
با آنکه دلم برایش سوخت ، اما تحسینش کردم .
گفتم : خودمونیم پیمان این آبجیت با این اخلاقش چرا پسر نشد ؟
- مگه الان نیست ؟
در همین لحظه ماشین محمود 28 از پیچ کوچه وارد شده و پسرک 5 – 6 ساله ای که ممل برای نگهبانی گذاشته بود گم و گور شده بود . و ممل که غرق احساسات بود غافلگیر شد .
به قول پیمان ، محمود 28 هم ماشین را پارک کرد ، هم ممل را .
خلاصه بعد از کتک مفصلی که ممل به جرم بیرون بودن و فوتبال بازی کردن خورد ، محمود 28 کفش های ممل را ازخانه به کوچه انداخت و در را بست و به سراغ ممل رفت . ما فقط صدای ممل را از داخل می شنیدیم که داد می زد :
- یکیتون ، جون مادرش کتونی ها رو نجات بده .
و حسن آقا کتانی ها را از کف کوچه نجات داد .
چهار شنبه بعد از ظهر :
آن روز کمی دیر رسیدم ، بازی در حال اتمام بود . تیم سه نفره ی ممل ، پرهام و حسین کاشی ، از تیم دیروزی که با یک نفر ذخیره هم آمده بود و زود به زود جابجا می کردند 6 بر 1 جلو بود . خشم و احساس حقارت را در چشمان حریف می دیدم .
آنها سعی داشتند تا با خشونت یا بازی را بهم بزنند یا اینکه لاقل روزنه ای پیدا کنند .
خلاصه با کشمکشی عصبی بازی تمام شد و تیم حریف را کارد می زدی خونش در نمی آمد . پرهام در یک فرصت مناسب ، وقتی که پسر پیراهن زرد دیروز و قرمز پوش امروز ، از جلوی او رد می شد ، برای او یک پشت پای ناحق گرفت و طرف هم که انگار آماده بود با یک عکس العمل سریع ، هم مانع از زمین خوردن خود شد ، هم یک مشت به چانه ی پرهام حواله داد .
خلاصه بعد از یک زدو خورد دو نفره ی کوتاه بین پرهام و پسرک ، من و پیمان آنها را جدا کردیم و قائله ظاهرا ختم شد . بعد از رفتن تیم حریف و برقراری آرامش نسبی ، ممل در حالی که پولها را دردست داشت و از خوشحالی نمی دانست چکارکند ، تک تک ما را زوری می بوسید و تشکر می کرد .
ترحم و شعف ، غوغایی در وجودم می کرد . در همین لحظات زیبای ممل بود که محمود 28 با ماشین از سر کوچه پیچید .
ممل در کسری از ثانیه پول را در دست پیمان گذاشت و به داخل بقالی حسن آقا جهید و با همان یک دست سالمش شروع به درآوردن کفشهایش با سرعتی باور نکردنی کرد و در همین حال ودر حالی که پشتش به پیمان بود گفت :
- آقا پیمان دمت گرم ،جون مادرت فردا بعد از ظهر پولمو بده ، برم کفشم رو بخرم
بعد روبه حسن اقا
- حسن آقا دمت گرم کفشامو گذاشتم اینجا .
و بعد سریع دمپایی اش را پوشید و کفشها را جفت کرد و کناری گذاشت .
بعد به حسن اقا گفت :
- مثلا من تخم مرغ خریدم ، می برم فردا میارم پس میدم حسن آقا
و بعد بدون اینکه منتظر جواب حسن اقا بماند دو تا تخم مرغ برداشت و از در بیردن زد
جلوی در که رسید محمود هم به ما رسید و سلام علیک کردیم
- سلام بابا
- تو اینجا چگار می کنی ؟ چرا عرق کردی ؟ مگه من نگفتم حق نداری بیای بیرون ؟
و به سمت او حمله کرد که با وساطت من و پیمان کوتاه آمد
ممل گفت : بابا او مدم تخم مرغ بخرم برای دستم . اینم از خونه دویدم تا اینجا عرق کردم .
من قبل از جواب محمود گفتم : خیلی خب . برو خونه ، هیچی نگو .
و او چشمی تصنعی گفت و به سمت خانه دوید .
پیمان رو به محمود کرد و گفت :
- مشتی تو که می دونی این نابغه است نزن تو ذوقش .
- می خوام نباشه . آخرش چی ؟ می خواد مثل من بشه ؟ می خوام صد سال نشه .
اینم دقیقا داره پا می ذاره جای پای خودم . تو فکر کردی من خرم ؟ الان باهات شرط می بندم صدی نود کفشهاش تو دکون حسن بقاله . می گی نه بریم ببینیم ؟
با خنده گفتم : قبولت داریم اقا محمود .
محمود با خنده ای تلخ گفت : خب آخه عین همین داستان رو بابام خدا بیامرز بامن داشت . منم کفشهامو همینجا قایم می کردم . همسن و سال این بودم مدرسه رو می پیچوندم می رفتم زمین خاکی های لب خط ، سیکلم به زور گرفتم .
آخرش چی شد ؟ کفشامو تو حیاط خونه سوزوندم .
پیمان گفت : حالا قرار نیست همه که مثل هم بشن که .
یکی بد میاره یکی خوب میاره . بالاخره خدا کریمه
و محمود درحالی که هیچ تمایلی به ادامه بحث نداشت دست خداحافطی دراز کرد و گفت :
- آره ، خدا کریمه .
پنج شنبه بعد ازظهر :
با پیمان در حال چانه زنی برای تعیین برنامه فردا بودیم . جمعه پرسپولیس با صبا در قم بازی داشت و استقلال با ملوان در تهران .مطابق معمول من نظرم بازی استقلال بود و پیمان ، بازی پرسپولیس . در حال چانه زنی بودیم که ممل با کفشهای نویی که بندهایش را گره زده بود و به گردن آویخته بود و در حالی که یک توپ چرمی را داخل تور انداخته بود و در حین حرکت رو پایی می زد به ما نزدیک شد و سلام کرد .
گفتم : ممل مبارک باشه ، چرا نپوشدیش ؟ انداختیش گردنت ؟
- آقا بهرام رو آسفالت استوکهاش خراب میشه ، دارم می رم پارک ، اونجا رو چمن پارک می پوشمش .
پیمان گفت : مبارکه ممل ، توپش از کجا رسیده ؟
- اینو معلم ورزشمون داد باهاش تمرین کنم ، شنبه می برم مدرسه پس می دم .
پیمان گفت : خوبه دیگه داری بازیکن حرفه ای میشی ، چند وقت دیگه میایم استادیوم بازیتو ببینیم ، اونموقع تحویل بگیریا .
- چشم آقا پیمان . من مثل این بازیکنهای الکی حرفه ای نیستم که فقط فکرم پول باشه و یادم بره از کجا اومدم .
بابام میگه وقتی فوتبال می میره که ، به یه فوروارد دوزاری ، سالی 300 میلیون می دن تازه زوری 10 تا گل می زنه.
یعنی گلی 30 میلیون ، یعنی اوت دستی صد هزارتومن ، خب معلومه بازیکن بی غیرت بازی میکنه، یادش می ره چرا تو زمینه ، می دونی ساقش چقدر می ارزه ؟.
پیمان گفت : ایولا بچه محل باحال
گفتم : تو کارت درسته ، فردا هم اگه بدون استرس بری صد در صد قبولی .
پیمان پرسید : راستی بابات کجاست ؟ نیاد حالتو بگیره ؟
- نه خیالت راحت مسافر شهرستان خورده بهش تا شنبه نمیاد
گفتم : پس بیطت برده ، راستی کفشهاتو بده ببینم .
بعد در حالی که کفشهایش را از دور گردن با ظرافت باز می کرد ، آنها را بوسید وگفت :
- آقا بهرام ببین چه بوی چرم باحالی میده ؟ آدم دلش می خواد بخورتش.
جمعه بعد از ظهر :
بعد از بازی ، خسته و کوفته از استادیوم به خانه برمی گشتیم .
بازی کسل کننده بود . نه استقلال خوب بازی کرد نه ملوان .
یعنی فوتبال نبود ، توپ بازی بود .آخرشم هیچ هیچ زوری .
به قول پیمان بازی ممل هیجانش بیشتر بود . اون طرف پرسپولیس هم صفر صفر کرده بود . به پیمان گفتم :
- اینها که می خواستند با این بازی بی کیفیت هیچ هیچ کنند چرا رفتن تو زمین و مردم رو علاف کردن ؟
- برای اینکه هر اوت دستی صد تومن مایشه
در این صجبتها بودیم که دیدم ممل در حال روپایی زدن با توپ چرمی نزدیک شد و سلام کرد
- چطوری ممل چی شد ؟
- هیچی بابا سر کاری بود
پیمان گفت : یعنی چی ؟ تعریف کن ببینم .
- هیچی صبح من و فرید بکهام با هم رفتیم . نمی دونی چه خنده بازاری بود . نصفشون با ننشون اومده بودن ، نصفشون با باباشون .
تنها کسایی که با خط واحد اومده بودن ما بودیم .
بعدشم خلاصه لخت شدیم و تمرین کردیم و مربی کلی به به کرد و بعد آخرش که شد گفت :
- متاسفانه سه تا سهمیه مون پر شده فعلا اسم شما رو تو لیست نمی تونیم بذاریم ، ولی چون بازیتون خوبه فعلا هفته ای یه بار بدون ثبت نام بیاین .
یکی دو ماهه دیگه بگذره خیلی از اینها که به زور بابا ننشون اومدن، مایوس میشن و دیگه نمیان ، بعد شما رو تو لیست بازیکنهامون می ذاریم .
- خب بعدش ؟
- هیچی منم گفتم برو بابا ، حالا من بیام پشت خط یه مشت بچه سوسول پولدار بی عرضه بشنم تا یکیشون قهر کنه بعد اگه شد من بیام تو لیست ؟
- معلمتون چی میگفت ؟
- هیچی بابا اونم معلوم نیست دستیار ششمه نمی دونم دستیار چندمه . کاره ای نیست مارو گذاشت سر کار . آخرشم وجدان درد گرفته بود گفت :
- آره برای اون سه تا سهمیه سه نفر نامه سفارشی آوردن برای همین نتونستند شما رو ثبت نام کنم .
منم بهش گفتم :
تازه اگرم می خواستن ثبت نامم کنند من خودم ثبت نام نمی کردم . آخه زور نداره من برم با یکی بازی کنم که لایی می خوره می ره مامانشو از گوشه زمین میاره سر من داد می زنه ؟ مربی هم ازش عذر خواهی می کنه .
خداییش آخه اون مدرسه فوتباله ؟ مهد کودکم نیست .
پیمان گفت :بهتر بابا
ممل در حالی که پاهای خود را به شکل هفت درآورده بود و در همان حال با حالت مسخره ای رژه می رفت ، می خندید و می گفت :
- خداییش یکیشون بود مثل مگ مگ همینجوری راه می رفت .
پرسیدم :
- حالا می خوای چکار کنی ؟
- هیچی با فرید بکهام قرار گذاشتیم حالا که کفش میخی هم داریم .
از فردا زنگ آخر بپیچونیم بریم زمین خاکی های لب خط .
به قلم :
حمیدرضا شیرازی
7 بهمن 1388